تنها میرسم به مقصد ٬ چقدر جا برایش خالیست... این همه صندلی ؟! مگه او چقدر میخواهد من را اشباع کند ؟! تق تق تق ... روی میز میزنم ! همیشه همینطور بوده ام ٬ ناخن هایم از تا یه حدی بلند میشوند ... می آید ٬ گارسون را میگویم ٬ ا ِ ه ِ م ! منظورم همان ویتِر است ! هات ِ هات ِ هات ... لیوان را برمیدارم ٬ و لبانم را روی لبش...
داد میزند .. هوار ْ میزند .. میکوبد .. میشکند .. به ِ هم میریزد ْ .. دنبال گمشده ای ست ْ .. همه ِ فرار میکنند ْ .. در ِ اتاق ها بسته میشود ْ .. من ْ میمانم و مردی ْ که دنبال ِ پاسخ است ْ .. او را در آغوش میگیرم ْ ٬ سرش میان ِ بازو های ِ سپید ِ زنانه ام ْ ٬ آرام ْ میشود ْ .. اشک میریزد ْ .. نگاهم به ِ گل ْ های ِ فرش ْ...
تو را که دارم ٬ آتش از وجودم ٬ بالا میرود ! وقتی در را پا پشت پایت میبندی ٬ و به سمت من روانه میشی ٬ دلبری میکنم ٬ دستم را میگیری ٬ میگی نمیتونی از من فرار میکنی و . . . کمرم را زیر انگشتانت فشار میدهی ٬ انگار از بیابان آمده ای ٬ حریصانه نگاهت به من است ٬ تو را پیامبر میدانم ٬ و چشم ها را قبل از دستوراتت ٬ با نگاهم...